
میترا
درِ حلبی انباری از لولا کنده شد و خم شد و جیغ کشید و پرت شد دم راهپله و جام نیمدری اتاقهای تو حیاط خرد شد و ریخت کف زمین و سقف کولر آبی. شکری جفت گوشهایش کیپ شد و سرش گیج رفت. مشيعقوب، همانطور تکیه داده به دیوار و دست پناهِ تش سیگار، خشکش زد و جم نخورد از سر جایش. غلومی پایین تارمه چشمش به ردّ جتهای عراقی بود که باعجله جانب غرب دور میشدند. رگبار توپ ضدهوایی رعشه انداخته بود به جان همه چیز و بوی دود و خرج سوخته هوا را انباشت. منصور لب بام داد زد: «دستمون نمیرسه بهشون، خیلی بالا میپرن»
و از نو برگشت و رو به نقطهی نورانیِ چالاک شلیک کرد. جرینگهی پوکههای داغ که زمین میخورد، غلومی را کشاند طرفشان. کلهاش را آورد پایین و جوری که انگار زمین را بو میکند، رفت آنور حیاط. دلدل که تازه از شوادان بالا آمده بود نفسنفسزنان گفت: «ئی جنرال آجودان رو از سربون بیارین پایین، طیاره رو نندازه سر خودمون.»
غلومی کف دستش را تو تاریکی سر آجرفرشها میکشید و پوکهها را یکییکی پیدا میکرد. شکری برگشت پیش مشیعقوب که سیگارش خاموش شده بود و خودش سیاه و تار بود. آژیر آمبولانسها و ماشینهای آتشنشانی و هیاهوی آدمها را شنید که باعجله روانهی محل انفجار بودند. دلدل از پلهها بالا آمد.
صفحه ۶۹در حال حاضر دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی
دیدگاه خود را با ما به اشتراک بزارید