
کتاب شبانه ها
مگی چهار سال از من بزرگتر و همیشه نگرانم بود و میدانستم میشود با او درددل کرد. راستش میتوانستم بگویم او از داشتن یک کمک اضافی خوشحال هم میشد. وقتی از کافهاش در مالورن حرف میزنم منظورم گِرِیت مالورن یا پایین، نزدیک جادهی آ نیست، بالای آن تپههاست. راستش آنجا خانهای با معماری دوران ویکتوریا بود که هنوز هم سر پاست و رو به غرب، بنابراین وقتی هوا خوب بود میتوانستی کیک و چایت را برداری و بروی روی تراس کافهای که چشماندازش، شهر زیر پایت بود: هرفوردشایر. مگی و جف، شوهرش، مجبور بودند این کافه را در زمستان ببندند اما در تابستان معمولا سرشان شلوغ بود؛ مخصوصا جایی بود برای مراجعهی محلیها که ماشینهایشان را در غرب پارکینگ انگلند، که صد متر عقبتر از کافه بود، میگذاشتند و بعد یا نفسنفسزنان سینهکش جادهی مالرو را با کفش راحتی و لباسهای گلدار میآمدند بالا یا همراه گروههایی با نقشهها و تجهیزات درست و حسابی بودند.
صفحه 96


«هوش مصنوعی در دستکاری احساسات خیلی خوب خواهد شد.»
مصاحبه با کازوئو ایشی گورو، در بیستمین سالگرد انتشار رمان هرگز مرا رها نکن

من، خود من، خانهی خودم هستم
معرفی کتاب کودک چرا من اینجا هستم؟ نوشتهی کنستانسه اوورهبک نیلسن

کتاب دشمن، کودکان را به صلح دعوت میکند
معرفی کتاب کودک دشمن نوشتهی دیوید کالی