وقتی پتو را روی سینهام میکشیدم، سه ضربهی مکرّر، اولی پُر سروصدا، مثل این که از یک فلز تو خالی برخاسته باشد، و دو تای دیگر آهستهتر، از دور به گوشم رسید و وقتی که دادوهَوار رانندهها، که دست کم یک جایی از تاکسیهاشان شکسته بود بلند شد، من در این فکر بودم که «پس کِی!... آخر کِی من باید آرامشی بیابم؟!»
صفحه 120
در حال حاضر دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی
دیدگاه خود را با ما به اشتراک بزارید