توی مزرعهی آفتابگردان، کنار چوبی که به انتهایش عروسک پلاسیدهای بسته شده بود افتاده بودم. نگاهی به سولماز انداختم. با تعجب من را نگاه میکرد و از من سؤال میکرد. به او توجهی نکردم، نگاهم به مزرعهی آفتابگردان زیر نور مهتاب افتاد. مزرعه پر بود از چوبهای کوتاه که روی همهی آنها عروسکهای پلاسیده و چشم از حدقه درآمده بسته شده بود.
صفحه 85
در حال حاضر دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی
دیدگاه خود را با ما به اشتراک بزارید