
از چشمهای آقای مصدق، که بالای سرم ایستاده بود، چند قطره اشک روی نوک دماغم افتاد. آقای مصدق پیشانی دکتر نون را بوسید و گفت: «سپاسگزارم. الحق که فرزند خلف پدر مرحومت هستی. نور به قبرش بباره که چنین فرزند رشیدی تحویل جامعه داده. مرحبا!»
دکتر نون به طرف حوض برگشت. باد هنوز صفیرکشان میان شاخهها گردش میکرد. گنجشکی از شاخهای به شاخة بالاتر میپرید؛ جیک جیک هم اگر میکرد، صدایش به گوش نمیرسید. چشم از درخت که برداشتم، آقای مصدق همانطور که به شاخهها نگاه میکرد گفت: «چه خوب بود اگه کودتا نمیشد. الان، بعد از مرگم، حتماً نخست وزیر میشدی.»
دکتر نون گفت: «ولی کودتا همه چیزو به هم ریخت. شما رو دربه در کرد، منو بیچاره کرد.»
آقای مصدق گفت: «آره، میدونم. منو دربهدر کرد، تورو هم دیوونه کرد. خب دیگه، کودتا شده بود. بیچارگی یکی از عواقب کودتاست دیگه.»
صفحه ۳۷در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتابهای پیشنهادی