لابد یکی از آن خواب های همیشگیاش را دیده بود که از زندگی واقعی برایش حقیقیتر بود و باعث میشد موقع بیداری هراسان،ناامید و مات و مبهوت بماند.به سالهای قبل بر می گشت،در آپارتمانمان رو به دریای مانش و کلارایی که نمرده بود،از اتاقی به اتاق دیگر میرفت بی آن که حرف زدنش را قطع کند،بی دلیل هیجان زده میشد و پشت سرش بوی عطر،وانیل و شکر به جا می ماند،بابا توی آشپزخانه قایم شده بود و ماهی پاک میکرد
صفحه 82در حال حاضر دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی
دیدگاه خود را با ما به اشتراک بزارید