بعداز ظهر بود که به شهر رسیدند. خیابان ها خلوت بود . دستفروشان در کنار بساطشان، چرت می زدند. در کنار میدان بزرگی که کتیبه ای از سنگ مرمر سیاه در وسط داشت، پیاده شدند.
دور میدان پر از درخت های وناو بود. زیر یکی از درخت ها سلملنی پیری تلاش می کرد تا مو های سیاه و سفیدی که از بینی مرد روستایی بیرون زده بود، قیچی کند. زن به سوی سلمانی رفت : ((مامو... آن جایی عکس های ...))
سلمانی نگذاشت حرف های زن تمام بشود. دهانه ی قیچی اش را به آن سوی میدان دراز کرد:
در حال حاضر دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی
دیدگاه خود را با ما به اشتراک بزارید