الزبت به تختش رفت و حاضر نبود برای ازدواج پسرش دست به سیاه و سفید بزند. ویلیام تا حدودی ناامید شده بود اما بهنظر میرسید همه چیز خوب پیش میرفت. حساب بانکی و اعتبارات آقای پرات هم به حالت اول برگشته و دوباره فعال شده بود.این بود که خیلی جدی به این فکر افتاد که املاکش را وسعت دهد؛ پرچین بخرد؛ چند تا از نردهها را تعمیر کند؛ یک تراکتور جدید بخرد و برای محصول فصل بعد برنامهریزی کند. به بزرگتر شدن خانوادهاش فکر کرد و به گرترود که با موقعیت جدید باید خو میگرفت و چیزهایی یاد میگرفت...
ویلیام غزل شمارهی 130 شکسپیر را برای گرترود خواند و از گرترود پرسید: «عزیزم، نظرت در مورد این شعر چیه؟»
گرترود: «چی؟»
ویلیام: «از ویلیام شکسپیر بود.»
گرترود: «قشنگ بود.»
ویلیام: «بله، حالا دقیقا برام بگو که از چی این شعر خوشت اومد گرترود؟»
گرترود: «اغلب شعرها طولانی هستن ولی این کوتاه بود.»
صفحه 128
در حال حاضر دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی
دیدگاه خود را با ما به اشتراک بزارید