
آفتاب به سوی تپههای داغ و سوخته و دندانهدار به سوی غرب فرو میرفت.دیگی که بر آتش بود با حرارت و قدرت میجوشید.مادر به زیر برزنت رفت و با دامنی پر از سیبزمینی برگشت و همه را در آب جوشان ریخت.«از خدا میخوام فرصت بده چند تکه لباس بشورم. سابقه نداره این جور کثیف شده باشیم.حتی سیبزمینیها رو قبل از پختن نشستم .نمیدونم چرا؟مثل این که دل و دماغ این کارام نداریم»
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتابهای پیشنهادی