کتاب خاطرات پسر بچه ی شصت ساله (جلد اول)
کتاب خاطرات پسر بچه ی شصت ساله (جلد اول)
خواستگاری عمو
بالأخره سربازی عمو تمام شد. او یک ماشین فولکس خرید و من خیلی خوشحال شدم. فقط اشکال ماشین این بود که یادشان رفته بود صندلی عقب را بگذارند. ولی با آن ما را همه جا میبرد. حتی میگذاشت من بوق بزنم. یک روز همه با هم لباس نو پوشیدیم و رفتیم مهمانی. عمو گل و شیرینی خرید. عزیز عطر زد. آقابزرگ کراوات زد. با فولکس عمو چند متری دورتر ایستادیم که آنها نبینند ماشین عمو دو در ندارد.
خیلی حرف زدند. مثل عید بود. خوراکی زیاد بود. همه لباس نو پوشیده بودند. یک میوه شبیه خیار دیدم، ولی زرد... هرچه به مادرم اشاره کردم که بردارم او ابرو بالا انداخت. تا بالأخره صاحب خانه یکی از آن میوهها را برداشت و به جای آنکه مثل خیار پوست بکند، پوستش را پایین کشید و پوست میوه با دست کنده شد. گفت: «بفرمایید موز میل کنید.» با هر بدبختی بود موز را گرفتم، مادرم چشم غره رفت. یک گاز زدم. مثل خیار نمک نمیخواست و خوشمزه بود. صاحب خانه آقابزرگ نگاه کرد و آقابزرگ به تک تک آدمها، و گفت: «مبارک باشد.» همه دست زدند. خانم صاحب خانه، شیرینی تعارف کرد. پیش خودم گفتم این موز چقدر مهم است که میگویند مبارک باشد و چند نفر به خاطر اینکه من از موز خوشم آمده بود، بلند شدند و همدیگر را به بغل کردند و دست زدند.
صفحه ۱۶