کتاب تعمیرکار
یک شب در اواسط زمستان، در سرما و سیاهی غلیظ ساعت چهار بامداد، سردبوک و ریشتر گاریچی به اصطبل آمدند، دو دسته اسـب بردند و شـش اسب در اصطبل گذاشتند. پاکوف، که دو روز پیش به آجرپزی آمده بود، صدای قدمهای سنگین آنها را روی سنگ فرشهای پوشیده از برف شنید و فوراً از تخت بیرون پرید، شمع کوتاهی را روشن کرد و با عجله لباس پوشید. مخفیانه از پلههای پشتی اتاقش در بالای اصطبل پایین آمد و از کنار نردهها و کورهی آجرپزی گذشت تا به انبار رسید. بیحرکت در هوای سرد و مرطوب، گاریچیها و دستیارهایشان را دید. در حالی که از پوستینها و پهلوی اسبهایشان بخار بلند میشد و مشغول پر کردن گاریها از آجرهای زرد و بزرگ و سنگین بودند. کار به کندی پیش میرفت، یکی از مردان آجر را به سمت کس دیگری میانداخت و او هم آن را به سمت گاریچی که روی گاری ایستاده بود، گاریچی هـم آن را در هوا میقاپید و در کاری میچید.
صفحه ۶۱
زن در حاشیه تاریخ یا قلب روایت؟ تحلیل جنسیت در تاریخ ایران
مروری بر کتاب چرا شد محو از یاد تو نامم؟ نوشتهی افسانه نجمآبادی
پناه بر سینما
مروری بر کتاب موزاییک استعارهها: گفتوگو با بهرام بیضایی و زنان فیلمهایش نوشتهی بهمن مقصودلو
رنگ واقعه
معرفی کتاب واقعهای در زندگی یک نقاش منظره نوشتهی سزار آیرا