
پدرو مادرم را زیر نظر داشتم، هر دو پزشک بودند. اما اینجا دیگر مرتبه این طرف میز نشسته بودند. اما اینجا دیگر یک مرتبه این طرف میز نشسته بودند. حالا دیگر آنها بودند که دنبال جوابی می گشتند؛ دم در اتاق دکتر با لحنی ملتمسانه می ایستادند و می گفتد:(( اما حتما...)) و ((باید یک راهی وجود داشته باشد)). وقتی نگاهشان می کردم که چطور با دیدن وخامت مریضی بچه شان از کسوت آن آدم های صاحب اختیار و معتمد به نفسی که بودند در می آمدند و والدینی می شدند که به لحاظ احساسی خودشان را باخته اند.
صفحه 85
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتابهای پیشنهادی