معمولا جمعهها، پدر و مادرت ما را برای شام میبردند بیرون، به یکی از رستورانهای گرانقیمت و میانهمایهی شهر. از تغییر وضع خوششان میآمد، و بهطور اسرارآمیزی سلیقهشان به طرف استیک و سیبزمینی گرایش پیدا کرده بود، درحالیکه پدر و مادر من تغییر نکرده بودند. این بیرون رفتنها بهمنظور تنفس دادن به مادر من بود، ولی او در مورد این هم گلایه داشت.
من تنها کسی بودم که از اقامت شماها گلهای نداشتم. به روش آرام و پیچیده خودم از تو خوشم میآمد، و به سادگی از مشاهدهی روزمرهی تو لذت میبردم. و پدر و مادر تو را دوست داشتم، مخصوصا مادرت را؛ توجهی که به من میکرد کمابیش جبران بیتوجهی تو را میکرد. یک روز پدرت عکسهایی را که در رم گرفته بودید داد ظاهر کردند و آورد. و من در حالی که به دقت گوشهی آنها را گرفته بودم از تماشایشان لذت میبردم. تقریبا تمام عکسها از تو و مادرت بود، ایستاده در میدانهای معروف، یا نشسته لب چشمهها. دو عکس از کولوسیوم بود که تقریبا مشابه هم بود. پدرت یکی از آنها را به من داد و گفت، «اینو برای گزارشت ببر. معلمت رو تحتتاثیر قرار میده.»
صفحه 284
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی
دیدگاه خود را با ما به اشتراک بزارید