بهار بیبرگ و نوا، عریان و تابان همچون باکرهای غره به عفاف و از اثر عصمت ملامتجوی، با چشمانی به فراخی گشوده و مراقب بر کشتزاران لمیده بود و از کردار و پندار تماشاگران یکسره فارغ بود.پرو رمزی را، تکیه داده به بازوی پدر، شوهر دادند. مردم میگفتند: و چه بهتر از این. و اضافه میکردند: چقدر خوشگل شده!
با نزدیک شدن تابستان، با دراز شدن شامگاهان، خیالاتی بس عجیب در ذهن سحرخیزان، امیدواران، ساحلپویان، برکهآشوبان نقش میبست – خیال تبدیل گوشت تن به ذراتی که دستخوش باد بود، خیال شعشعه ستارگان در دلهای آنان، خیال به عمدا برآمدن پرتگاه و دریا و ابر و آسمان به هم و تلفیق عینی اجزای پراکنده رویای درون. در آن آینهها، ذهن آدمها، در آن برکههای ناآرامی که ابرها همیشه میگردند و سایهها ساخته میشوند، رویاها دوام میآوردند.
صفحه 152
در حال حاضر دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی
دیدگاه خود را با ما به اشتراک بزارید