
لبخندی زد و گفت «همیشه میبافم، یک روز سبز، یک روز زرد، یک روز قرمز، یک روز آبی، یک روز صورتی. برای همه میبافم... پرندهها، درختها، سنگها، گلها...»
فانوس را میگذارم روی زمین. خودم غرق میشوم توی تاریکی. چه قدر راه است تا پنجرهی روبهرو. نزدیک و نزدیکتر میشود. چه خوب که دیگر نیستی تا ببینی حتا بدون فانوس هم همه جا روشن است.
صفحه ۶۱
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتابهای پیشنهادی