به پیش که رفتم، برگشتم سر جایم را نگاه کردم؛ جایی که یکدم پیش من و چرخم در آنجا بودیم و دیگر نبودیم. دور شدن از آنجا برایم سخت بود، شاید چون چراغهای پشتسرم تازه روشن شده بودند. چارچوبهای روشن به روی هم و در کنار هم. افسوس! دیگر برنمیگشتم ببینم آنها تا کی روشن خواهند ماند. چارهای نبود. چارهی هر دردی رفتن بود.
صفحه 39
در حال حاضر دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی
دیدگاه خود را با ما به اشتراک بزارید