بیهوده نیست در رگانِ تو آن خونِ گرمِ کهنهسالِ نیاکانت
که شادمانی تو این چنین بیپیرایه و رها با درفشان دیدگانِ مشکینت
با دلربا لبانِ کوچک و گلگونه چهرهی مهرگرفتهی زیبایت
سلامِ مرا به شاهزادگان برسان
دستانِ کودکیات را به من بده تا بوسهزارشان کنم
به خاطرِ عشقی که زین سپس پنهان نمیکنم
صفحه 70
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی