
مامان بزرگ همیشه می گفت " خواب برادر مرگه." اما خودش وقتی مُرد، هیچ شبیه همیشه نبود که ولو می شد روی تشک. دهانش مثل درِ دبه ترشی باز بود و هر کاری کردیم، نتوانستیم پلک هاش رو ببندیم. یکی از زن ها می گفت ((مُردهی چشم انتظار این طوریه. مقصودش بیاد، خودش می بنده.)) همه ی آشناها و غریبه ها آمدند اما فایده نداشت. آخرش مجبور شدیم بالنت سیاه برق، پلک های بدون مژه اش را بچسبانیم به گونه اش.
صفحه ۱۴۹
کتابهای قفسهی آبی
مقالات پیشنهادی
کتابهای پیشنهادی