
«کمک... کمک»
دل کاوه ریخت. صدای مرجان بود! مرجان آنجا بود! سریع چرخید و از پشت، پا گذاشت روی اولین پلهی نردبان و پله های بلند بعدی را به حس پیدا کرد و پایین رفت. نور فانوس در خم دیوار مشخص بود. قلب کاوه آنقدر تند میزد که انگار هیچ صدایی به جز صدای قلبش را نمیشنید. بالاخره پاگذاشت روی زمین. میخواست اسم مرجان را فریاد بزند، بگوید که آمدم کمک، اما نمیدانست پشت آن دیوار چه خبر است یا پدربزرگ دارد چهکار میکند.
«چرا من را انداختی اینجا؟»
صفحه76
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتابهای پیشنهادی