
کتاب ارباب ها
صحنه ی داستان ارباب ها شهر کوچکی است در غرب مکزیک که تحت نفوذ خانواده ای قدرتمند روزگار می گذراند. این خانواده انگل وار شیره ی جان مردم را می مکند. آنها برای حفظ منافع خود از هیچ کار پلید و خبیثانه ای رویگردان نیستند.
کشورهایی که تاکنون دزدان اداره شان می کرده اند به انقلابی نیاز دارند که رهبرانش دزد نباشند. حقیقتی تلخ است اما نمی توان انکار کرد. کافی است نشریات اقلیت را بخوانید تا چهره ی واقعی و عریان روشنفکران و سیاستمداران را ببینید: نمونه ی تمام عیار طبقات ثروتمند و پرورده نفرت انگیز است. بوی گند لجن از آنها بر می خیزد چرا که خود از لجن بیرون آمده اند.
پشت جلد
موقع بازگشت به شهر، همه شاد و سرخوش بودند. رودریگزو اسپرانز، شانه به شانهی هم ،پیاده به دنبال گاری گام برمی داشتند تا از تماشای مناظر طبیعت بیش تر لذت ببرند. خورشید داشت غروب می کرد . رودریگز، گویی در رؤیا و به عادت روزگار قدیم ، به عادت آن روزها که اسپرانزا کودکی بیش نبود،شروع کرد به خودمانی حرف زدن .« غروب چه زیباست! ببین سیم های تلگراف به هلالهای نور شبیهند و کلبههای خشتی رنگ ارغوانی به خود گرفتهاند.
صفحه ۵۵
