کتاب آیاس پنامبرا 1969
پنامبرا تکرار میکند: «کشتی؟!»
«سال 1849 بود. هر روز کشتیهای زیادی توی این شهر پهلو میگرفتن. هر کدومشون پر از کسایی بودن که به عشق پیدا کردن طلا اینجا اومده بودن. اونا از کشتیها پیاده میشدن – حتی بعضیاشون زودتر از بقیه پیاده میشدن و توی آب میپریدن – و میدویدن طرف سرزمینهای طلا. خدمهی این کشتیها که در تمام طول مسیر جاروجنجال این دیوونهها رو گوش داده بودن دلشون نمیخواست از بقیه عقب بمونن. اونا فکر میکردن که ثروت توی این سرزمینها منتظر اونا هم هست! واسه همین همگی، حتی ناخداها این کشتیها رو رها میکردن.»
صفحه 30
امیدواری، وقتی سایهی مرگ بالای سرمان است!
معرفی کتاب تب 1793 نوشته لوری هالس اندرسون
من فکر میکنم که وجود دارم
معرفی نمایشنامهی منظرهی دریایی نوشتهی ادوارد آلبی
لافکادیو: شیری که گلولهها را با سوالات بزرگتر جواب داد!
معرفی کتاب کودک لافکادیو، شیری که جواب گلوله را با گلوله داد نوشتهی شل سیلوراستاین