در رو به خیابان باز بود. از پله ها بالا رفت، مرا، خودش و استفانو که ما را به مهمانی برده بود، لباسش، کفشها، تمام جملاتی را که طی مسیر و در راه بازگشت به هم گفته بودیم، به خاطر آورد. زنگ در را به صدا در آورد. پرفسور گالیانی در را باز کرد، همان گونه که لیلا او را به خاطر میآورد، مؤدب و منظم بود، درست مثل خانهاش.
صفحه 151
در حال حاضر دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی
دیدگاه خود را با ما به اشتراک بزارید