باید که در جایی آرام بگیریم. باید که نخی به زندگی وصل کنیم و گرهاش را محکم کنیم تا شناعت و رذالت نتوانند ما را در هم بشکنند. باید که وطنی، سرزمینی، خاکی و آبادیای باشد. مهری از مادر و لبخندی از پدر به همراه باشد. باید که بشود از تبارمان بگوییم. بگوییم از جایی که آمدهایم برای همگان، برای آنان که دوستاند، برای آنان که دشمناند. باید که قلبمان در نزد کسی محفوظ بماند. باید که دوستی را با آغوشی گرم در بغل بگیریم. باید که در مدرسهای که درس میخوانیم با غرور سر بالا آوریم و جواب دوست و معلم را بدهیم. باید که ضعف از خود نشان ندهیم و در پی حقیقت و پرسشهای ساده، یا شاید سخت، زندگیمان برویم. و درنهایت باید که در جایی آرام بگیریم.
هرکسی در جایی آرام میگیرد
من فلوجه را به یاد میآورم را فرات العانیِ عراقیتبار در 2023 منتشر کرد. نباید با پیشفرضهایمان از ادبیات عرب آن را بخوانیم. اینجا بیشتر از آنکه خفقانِ مرسومِ خاورمیانه هدف اصلی باشد وسیلهای است برای هدفی شخصیتر: رابطهی پدرپسری. فرات العانی این قصه را درمورد پدرش نوشته است. تمام صحنههای کتاب از حقیقت زندگی خود و پدرش آمده است. چه سالهای کودکی و جوانی پدرش را بخوانی، چه روزگار کودکی خود نویسنده و چه پیری پدرش و جوانی فرات را همگی از زندگی او آمده است، و احتمالاً بیکموکاست هم آمده است. فرات العانی از مسیر من فلوجه را به یاد میآورم نقبی میزند به تبارش. تباری مات که با پدرش میتواند ببیندش. فرات العانی آکنده از سؤال است. چرا در فرانسه است؟ چرا پدرش از عراق به این کشور مهاجرت کرده است؟ چرا او سکوت کرده است؟ چرا پدرش نمیخواهد از زمانی به بعد دیگر اسم عراق را بشنود؟ فلوجه کجاست؟ صدام کیست؟ فرات العانی در من فلوجه را به یاد میآورم به مصاف تمام زندگی خودش میرود، حتی شاید بیشتر از زندگی پدرش. شخصیتهایی در این قصه هستند. فرات العانی فقط نامی از آن ها دارد و چند خاطره که پدرش بهسختی هم به یاد آورده و هم بهسختی برای او تعریف کرده است. پدر، رامی، قهرمان این قصه است. قهرمانی که شاید باید که خودمان انتخاب کنیم سالها بعد به یادش بیاوریم یا نه. رامی از دستهی آدمهایی است که با تبارشان درگیرند. تباری که نمیدانیم به کجا گره خورده است، زیرا که برای هرکسی در جایی و کسی و چیزی تبار معنا میشود. و برای فرات العانی و رامی احمد عراق همهچیز است و هیچچیز. عراق به آن ها همهچیز داده است و همهچیز از آن ها گرفته است.
“اولین بار که من با پدرم به عراق رفتم، همسن خودش بودم وقتی که از آنجا گریخته بود. عراق دیگری پیش روی ما بود. اتفاق تصورناپذیر رخ داده بود، بغداد سقوط کرده بود و صدام حسین محاکمه و اعدام شده بود. دیگر هیچ اثری از او به جا نمانده بود. شگفتانگیز بود: چگونه حکومتی با عمری نزدیک به سی سال میتوانست اینگونه نابود شود؟”
فرات العانی از مردان زیادی در این کتاب حرف میزند. از سعد، برادر ناتنی پدرش، تا حاتم، دوست صمیمی رامی، و حتی از معلم پدرش، استاد فاضل. اینگونه است که «مردها» و «پدران» بیشتر از هرچیزی مهرههای اصلی روایت او از تبارش میشوند. تباری که البته سامیه، نامادری پدرش، آن را خیلی بالاوپایین کرده است. رامی خود با پدرش به بنبست میرسد. مادرش را از دست میدهد و در ژرفای تنهایی غوطه میخورد. رامی به حاتم پناه میبرد. از سعد هم زخم میخورد و هم درمان میبیند. طارق و خالد، برادرانش، بینندگان خاموش زندگی هم نیستند. از برادر کوچکشان کنار میکشند. همهچیز دست خود رامی است. این تبار را او چگونه خواهد نوشت؟ خوب یا بد؟ فرات اما در پی این خوب نوشتن یا بد نوشتن از تبار نیست، زیرا که او خود بیخبرترینِ مردم است. فرات در جستوجوست؛ در جستوجوی زمان ازدسترفته. او در این جستوجو نمیخواهد تبار هم ازدسترفته شود. فرات به دل عراق میزند. آنجا خبرنگاری هم میکند. به نزد پدرش برمیگردد و همچنان در طلب چیزکی از گذشته است. چنین است که فرات هماره با پدرش است. بی او نمیتواند سر کند. هرکسی در جایی آرام میگیرد؛ رامی در عراق و فرات در رامی.
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.