رالف والدو امرسون، فیلسوف ترانسندنتالیست اهل آمریکا، در جایی میگوید: «شهر از مجرای خاطره زندگی میکند.» بهراستی که این جمله دربارهی فابیان اریش کستنر صادق است. داستانی درمورد نجابت شهری که روزگاری در قدیم مثل نگینی در اروپا میدرخشیده و بسیاری از اهالی ادب رو در خودش جای داده: برلین. برلینی که در سالهای مابین جنگ جهانی اول و جنگ جهانی دوم بیشتر چیزی بیشتر از خرابههای پرفیسوافاده گویی به نظر نمیرسد. این دقیقاً چیزی است که غالب نویسندههای آلمانی این دوره از آن حرف میزنند. شنیتسلر، بروخ، سوایگ، روت و حالا کستنر، کسی که ما بیشتر بهواسطهی داستانهای کودکش، علیالخصوص مردم شیلدا میشناسیمش.
محکوم به نوستالژیا
چیزی که جمهوری وایمار را در تاریخ آلمان خاصتر میکند تحمیلهایی نیست که از سوی فاتحان جنگ متحمل میشود. آنچه که به جمهوری وایمار حال خاصی میدهد هنری است که در آن جریان دارد. از نقاشیهای گئورگه گروس گرفته تا خوابگردهای بروخ همگی در بستری از زمانه و شرایط متولد میشوند که در خود غمی عمیق از نوستاژیا را احساس میکنند. غمی که هیچگاه از تاروپود هنر این بیست سال آلمان جدا نشد. جمهوری وایمار محصول جنگی بود که بهشکلی تمامعیار خوشی و نجابت را تا ابد در دنیا کشت. دولت مستعجلی بود که تولدش با جوانمرگیاش تمام شد و همین کوتاهعمری هم که به خود دید تماماً در هالهای از حزنِ نیازمند به نوستالژيایش گرفته شد.
پرسهزن
فابیان داستانی اپیزودیک است. از آن دست قصههایی که در هر فصلش باید منتظر حادثهی تازهای برای قهرمانش بود، حوادثی که همگی در ایجاد شناخت ما از فابیان کمکحالاند. داستان فابیان، در کنار شناساندن قهرمانش، تلاشی خاص است درمورد روایت کردن از شهر، چیزی که بیشتر قصههای مدرن را در خود متولد میکند. فابیان در بستر برلین دست به چرخش در زندگیاش میزند و خروجی منحصربهخودش از آن میکند. فابیان دقیقاً آیینهای است از آنچه که مردم وایمار به خود دیدند. تلخیای که در کتاب رقم زده میشود بهمراتب بیشتر از رویکرد انتقادیای است که اریش کستنر در تلاش است تا سویههایش را در داستانش داشته باشد. کتاب را کتابی هم اخلاقی و هم ضداخلاق تلقی کردهاند، اما آنچه که درمورد فابیانِ کستنر اهمیت دارد اخلاقیاتش نیست، بلکه آن تلخیای است که درش به تصویر کشده میشود. آن چرخش بیمهابای قهرمان قصه و آن ریشخندی که در تمام قصه با خود دارد همگی خبر از زمانهای پرفرازونشیب را میدهند که به هیچ آدمی، حتی آدم بامعلوماتی مثل فابیان، این فرصت را نمیدهد تا راحت تصمیمگیری کند. فابیان تا حد زیادی گرفتار آن چیزی است که در ذهن خودش میگذرد. برای همین است که در تمام اپیزودهای رمان درنهایت از تمام جمع حاضر در حادثه کنده میشود و در نقش یک ناظر قرار میگیرد. برلین در وضعیتی در این سالها قرار دارد که تمام آنچه کستنر برای ساختن قهرمان سرگشته نیاز دارد را به او بدهد. کستنر بهنحوی این کار را در سه نفر در برف هم انجام میدهد. در آنجا، ادوارد شولز تلاش میکند تا مردم را مطالعه کند و برای همین منظور در هتلی که ساکن میشود تلاش میکند تا نحوهی رفتار مردم با یک مستمند را بررسی کند. در فابیان نیز قهرمان قصه همین منش را دارد. در تمامی فصلهایی که حادثهای درش رقم میخورد این فابیان است که با گذشت زمان تلاش میکند تا در نقش یک تماشاچی در ذهن خود به تجزیهوتحلیل کنش دیگران بپردازد. از همین رو، بیشتر از آنکه دیالوگهای قصه برای قهرمانش باشد برای افرادی است که در اطراف او هستند. روایت را بیشتر آنها پیش میبرند و فابیان کمتر به چشم میآید.
مرگ نجابت
در شهری که کاملاً استحاله را به خود دیده است دور از ذهن نیست که نجابت هم بمیرد. آنجا که نجابت باشد نباید نوستالژیایش باشد. اما فابیان کستنر درگیریاش چیزی است که درگیری بروخ و شنیتسلر و سوایگ و مانهاست. دنیای دیروزی که سوایگ از آن حرف میزند تماماً با بغضی آمیختهبهاحترام نسبت به گذشته تعریف میشود و این لحن بغضآلود را فابیان هم در خودش دارد و لحن مخصوصبهخودش را هم دارد. کتاب کاملاً برعلیه چیزی است که محصول جنگ است و فانوسبهدست است در زمانهای که همهچیز دارد تماموکمال از دست میرود و برای همین است که هنوز زنده است و میتوان در هرجایی از زمین احساسش کرد.
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.