
نه مقدس و نه نفرین شده، یک عشق زمینی
سه شنبه ۱۰ دی ۱۳۹۸
«روزی روزگاری پسری بود که دختری را دوست داشت، و خندهی او سؤالی بود که میخواست عمرش را صرف پاسخدادنش کند. دهسالشان که بود از او خواست باهاش ازدواج کند. یازدهساله که بودند برای اولین بار بوسیدش. سیزدهساله که بودند دعوایشان شد و سههفته با هم حرف نزدند. پانزدهساله که بودند دختر جای زخم روی سینهی چپش را به او نشان داد. عشقشان رازی بود که برای کسی برملا نمیکردند. او قول داد تا روزی که زنده است دختر دیگری را دوست نداشته باشد. دختر پرسید: اگر بمیرم چی؟ او گفت، حتی آن وقت هم. برای تولّد شانزدهسالگیاش یک لغتنامهی انگلیسی به دختر داده و با هم کلماتش را میآموختند. به مچ پایش اشاره میکرد و میپرسید این چیست؟ دختر توی لغتنامه دنبالش میگشت. به آرنجش اشاره میکرد و میگفت این چی؟ !elbow این دیگر چه کلمهای است؟ و او را میخنداند، به گوشش نگاه میکرد و میپرسید این چطور؟ دختر میگفت نمیدانم، و چراغقوّه را خاموش میکرد، آه میکشید و میخوابید. بعدها -وقتی اتفاقاتی افتاد که هرگز فکرش را هم نمیکردند- دختر برایش نوشت: کِی یاد میگیری که هر چیزی اسم ندارد؟» [۱]
و آغاز همهچیز، از یک اسم بود. یک اسم دخترانهی لهستانی؛ «آلما». دختری که به آمریکا میرود و پسری که در لهستان میماند. بعد از رفتن دختر، همهچیز فرومیپاشد. پسرْ سلّاخیشدنِ هزارانهزار یهودی هموطن را به چشم میبیند و به لطف ناآگاهانهی دختر، نجات پیدا میکند؛ آخر او زمان حملهی نیروهای اس.اس، طاقباز در درختزار دراز کشیده بود و به دختر فکر میکرد. پسر برای یافتن دختر به آمریکا میآید و اتفاقاً، برعکس داستانهای پُر سوز و گداز عاشقانهی دیگر، او را پیدا میکند؛ اما این همزمانْ اتمام و آغاز ماجراست.
«تاریخ عشق» از نیکول کراوس، یک داستان عاشقانهی معمولی نیست؛ داستان مرد کهنسالیست که با چنگ و دندان سعی دارد مرگ خود را به تعویق بیاندازد و داستان نویسندهایست که سالها قبل کتاب عجیبی نوشته. داستان دختر نوجوانیست که دنبال معشوقی برای مادر تنهایش میگردد، و در نهایت، داستان کتاب عجیبِ نویسنده است که سالها پس از گم شدن، دوباره پیدا شده و پیرمرد و دختر نوجوان را به هم وصل میکند. اتّصالی که از امر سادهای آغاز میشود؛ دخترک نوجوان را، درست مثل معشوقهی قدیمیِ پیرمرد، آلما میخوانند.
رمان به نرمی و آهستگی و رخوتِ یک پیرمرد دم مرگ آغاز میشود. فصل به فصل، راوی به راویِ دیگری تغییر میکند و حالا در فصل بعد، دختر نوجوانی به نام آلما راویست. ملال جای خود را به شور زندگی میدهد. آلما فکر میکند که مادرش بعد از مرگ پدرش نیاز به چیزی دارد که فقدان آن، باعث تنهاییاش شده؛ «مادرم حتّی وقتی ما دور و برش هستیم هم تنهاست.» [۲] نیاز به چیزی انتزاعی و عجیب به نام «عشق» که بشر قرنهاست -شاید از زمانهی هبوط آدم و حوّا از بهشت به زمین- بدون وجود آن نمیتواند زندگی کند.
تاریخ عشق از کلیشههای رایج دوری میکند. نه به مقدّسسازی عشق میپردازد و نه به نفرینیخواندن آن. عشقْ در این کتاب نه جهنّمی آلوده به شیاطین است و نه بهشتی شکوهمند و امن، بلکه بیشتر چیزیست شبیه به دنیا؛ همانقدر خاکستری و همانقدر تنیده در تار و پود زندگی و گمشده در ملال روزمره. تاریخ عشق بیشتر از آن که داستانی دربارهی عشق باشد، داستانی دربارهی زندگیست. داستان گرهخوردن سرنوشت دختری جوان، به پیرمردی که به خاطر نجات از مرگ، سالها نامرئی بودن را تمرین کرده و حالا برای دیده شدن و از یاد نرفتن، دست به هر کاری میزند؛ چه «نوشتن» باشد که نخستین راه انتخابیِ نویسندههاست برای فراموش نشدن، و چه عریان شدن جلوی گروهی نقّاشِ جوان، فقط برای این که تصویری از او بر روی کاغذهای طراحیشان رسم کنند.
کتاب در هنگام چاپ موفق و پرفروش بود و برای نویسندهاش شهرت و جوایز فراوانی به ارمغان آورد. در ایران با ترجمهی دلنشین و روان ترانه علیدوستی به چاپ رسید و لابد به خاطر شهرت جهانی کتاب و نام مترجمش، فروش نسبتاً موفقی داشت. در نهایت، خواننده چه کتاب را دوست داشته باشد و چه نه، چه روایت معماگون و تودرتو را تاب بیاورد و چه نه، اگر کتاب را به انتها برساند ممکن است خود را در حالی بیابد که فقدان چیزی را حس میکند، اما نمیداند که آن چیز چیست. حسی مشابه وقتی که عزیزی را از دست میدهیم، یا آن حس که بعد از خواندن شعری زیبا و عجیب به آدم دست میدهد، یا دیدن دختری زیبارو و دستنیافتنی، جورابشلواری آبی به پا، در باغ وحش.
-: «جورابشلواری آبی پایش بود …او را در باغوحش جلوی قفس شامپانزه دیدم، و جورابشلواری آبی روشن پایش بود. و با خودم گفتم؛ این دختریست که با او ازدواج خواهم کرد.»
-: «به خاطر جورابشلواریش؟»
-: «بله. نور به شکلِ خیلی زیبایی بر او میتابید.» [۳]
[۱]: کراوس (۱۳۹۷)،
تاریخ عشق، چاپ پانزدهم، تهران: نشر مرکز.
[۲]: همان.
[۳]: همان.
مطالب پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی