«سوم ژوئن؛ تقویم امروز هیچ اظهار نظری نکرد.»

مروری بر کتاب نامه‌های کافکا نوشته‌ی فرانتس کافکا

سید احسان صدرائی

شنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۹

نامه‌های کافکا به پدر و مادر

«پدر و مادر عزیز پس نامه‌ی طولانی گم شده است، همیشه فقط نامه‌های طولانی تو گم می‌شوند. نمی‌دانم چه هیزم تری به پست فروخته‌ام.»[1] 

در سال 1990 کتابی تحت عنوان نامه به پدر و مادر از سال‌های 1922 تا 1924 به چاپ می‌رسد. این کتاب حاوی نامه‌هایی است که فرانتس کافکا به پدر و مادر خویش نوشته است و از روزهایی که در برلین به سر می‌برد و اقامت چند هفته‌ای خود در آسایشگاه‌های اتریش می‌گوید. کافکا از سال 1917 درگیر یک بیماری تنفسی می‌گردد و چند سال بعد، به همین دلیل بازنشسته می‌شود. در این سال‌ها او سعی بر مداوای بیماری خویش دارد و همزمان به کشمکش با شرکت بیمه برای گرفتن مرخصی‌های استعلاجی مشغول است. یک سال پس از بازنشستگی و در تابستان 1923، در سفری درمانی به شمال آلمان با دورا دیامانت آشنا می‌شود و همراه او به قصد زندگی مشترک و همچنین رهایی از محیط تنگ پراگ –و خانواده- به برلین کوچ می‌کند. این اتفاق مصادف می‌شود با روزهای پس از جنگ جهانی اول؛ آلمان، در حال گذراندن سال‌های پس از شکست، با ناآرامی‌های سیاسی و بحران شدید اقتصادی مواجه است. قیمت‌ها روزانه و به طرز سرسام‌آوری افزایش می‌یابند و فشار زیادی بر کافکای بیمار وارد می‌کنند. او که بر اثر پیشرفت سل حنجره تقریبا صدای خود را از دست داده است و تنها می‌تواند پچ‌پچ کند، روی آرامش را نمی‌بیند. در آسایشگاه بستری می‌شود و به علت بیماری حتی از نوشیدن و غذا خوردن نیز محروم می‌گردد. «حرف‌هایش را روی تکه‌های کاغذ می‌نویسد: «بپرس آب معدنی خوب دارند. فقط از روی کنجکاوی.» طرفه این که در همین روزها، در بستر مرگ نسخه‌ی هنرمند گرسنگی را غلط‌گیری می‌کند.»[2] هنرمند گرسنگی داستان هنرمندانی است که در طول چند دهه، علاقه‌ی مردم به تماشای آن‌ها به شدت رو به کاهش گذاشته است. نمایشی که در گذشته تمام شهر را به خود مشغول می‌کرد و هر روزی که از نمایش می‌گذشت، شور و شوق مردم نیز بیش‌تر می‌شد؛ بعضی‌ها خواهان جای دائمی می‌شدند و روزهای متمادی جلوی میله‌های آن قفس کوچک می‌نشستند. هنرمند گرسنگی «رنگ‌پریده، با تریکویی مشکی و دنده‌هایی بیرون‌زده، بی‌نیاز به صندلی، روی توده‌ی کاه می‌نشست، مؤدبانه سر می‌جنباند، به زحمت لبخندی به لب می‌آورد و به پرسش‌ها پاسخ می‌داد. گاهی هم بازوی خود را از میان میله‌های قفس بیرون می‌آورد تا مردم با دست‌زدن به آن دقیقاً احساس کنند که تا چه اندازه نحیف و لاغر است.»[3] هنرمند گرسنگی در مدت زمان گرسنگی و نمایش هرگز، تحت هیچ شرایطی، حتی اگر پای اجبار به میان می‌آمد، حاضر نبود ذره‌ای خوراکی به دهان بگذارد.

مهاجرت کافکا به برلین در حقیقت گریز از بحران بود: تلاشی برای رهایی از حلقه‌ی خانواده و وابستگی به آن، برای رهایی از محاصره‌ی خفقان‌آور پراگ، نیاز و تصمیم برای این که سرانجام متکی به خود باشد و روی پای خود بایستد و با دورا دیامانت زندگی کند. در ابتدا قرار بود که این سفر تنها دیداری چند روزه باشد. کافکا این سفر را عملی شجاعانه می‌داند و حتی آن را با لشکرکشی ناپلئون به روسیه مقایسه می‌کند. «کل قضیه‌ی برلین چیز بسیر ظریفی است، با آخرین توان به چنگ آمده و البته به همین خاطر از حساسیت زیادی برخوردار است.»[4] او برلین را راه نجات از پراگ می‌بیند. هرچند برلین نیز روزهای آرامی به ارمغان نمی‌آورد: دوران بد اوضاع اقتصادی به سرعت وخیم‌تر می‌شد و تورم‌های شدیدی به وجود می‌آورد. کافکا این روزها را به سختی و با حمایت‌های مالی خانواده‌اش از سر گذراند؛ او با حداقل امکانات کنار می‌آمد و در نامه‌های خود از نیازهای ضروری زندگی روزمره می‌نوشت. در عین حال کافکا خانواده را با دروغ‌های مصلحتی از اخبار بد در امان نگه می‌داشت و حقایق تلخ را دیرتر و با تأخیر –و در زمانی که دیگر اعتباری نداشتند- برای آن‌ها می‌نوشت. پس از گذراندن این روزها درگیری او با بیماری‌اش مدام بیشتر می‌شود و در نهایت همین مشکلات او را راهیِ استراحتگاه‌های اتریش می‌کند. نوشتن او کم کم تنها به یادداشت‌هایی کوتاه محدود می‌شد که آن را جایگزین حرف زدن کرده بود. در روزهای پایانی، او که دیگر نه می‌تواند حرفی بزند، چیزی بنوشد و یا چیزی بخورد، به کودکی و جوانی بازمی‌گردد و پدری را مورد خطاب قرار می‌دهد که خاطره‌ی یک نوشخواری او را به کافکا پیوند می‌دهد. او با چنان وجدی از تصوّر تماشای نوشیدن دیگران لذت می‌برد که بیش‌تر از لذت آن‌هایی است که واقعا آبجو خورده بودند. «وقتی شنید با چشمانی که مثل خورشید می‌درخشید، گفت: پس آبجو هم خورده‌اند.»[5]

واپسین نامه‌ی کافکا نیمه‌کاره می‌ماند. او می‌خواهد از موضوعی مهم بگوید. دورا قلم را از دست او می‌گیرد تا خودش ادامه بدهد. اما فقط جمله‌ی درآمد را می‌نویسد با دو نقطه ( : ) که قرار است مقدمه‌ای بر حرف کافکا باشد. «سندی به وجود می‌آید مختص کافکا، متنی که دوبار ناتمام ماند.»[6] پس از آن کافکا تنها چند ساعت دیگر زنده می‌ماند. فرانتس کافکا در سومین روز ژوئن می‌میرد.


[1]نامه‌های کافکا به پدر و مادر، فرانتس کافکا، ترجمه‌ی ناصر غیاثی، نشر ثالث

[2]یادداشت مترجم، همان

[3]داستان‌های کوتاه کافکا، فرانتس کافکا، ترجمه‌ی علی‌اصغر حداد، نشر ماهی

[4]نامه‌ی کافکا به اُتلا، هشام اکتبر 1923، درآمد، نامه‌های کافکا به پدر و مادر، فرانتس کافکا، ترجمه‌ی ناصر غیاثی، نشر ثالث

[5]نامه‌های کافکا به پدر و مادر، فرانتس کافکا، ترجمه‌ی ناصر غیاثی، نشر ثالث

[6]درآمد، همان

دیدگاه ها

در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.

پرسش های متداول

مهاجرت کافکا به برلین در حقیقت گریز از بحران بود: تلاشی برای رهایی از حلقه خانواده و وابستگی به آن، برای رهایی از محاصره خفقان آور پراگ، نیاز و تصمیم برای این که سرانجام متکی به خود باشد و روی پای خود بایستد و با دورا دیامانت زندگی کند. در ابتدا قرار بود که این سفر تنها دیداری چند روزه باشد .

مطالب پیشنهادی

هجرت، محکومیت و تبعید، برای سرگردانان در وطن

هجرت، محکومیت و تبعید، برای سرگردانان در وطن

نگاهی به داستان «در سرزمین محکومان» اثر فرانتس کافکا

« متأسفانه مرگ نیست، ولی زجر بی‌پایان مُردن»

« متأسفانه مرگ نیست، ولی زجر بی‌پایان مُردن»

مروری بر کتاب محاکمه نوشته‌ی فرانتس کافکا

ماتریونا؛ چهرۀ پاک معصومیت

ماتریونا؛ چهرۀ پاک معصومیت

نگاهی به داستان «خانه‌ی ماتریونا» از آلکساندر سالژنیتسین

کتاب های پیشنهادی