پاریس پُر از بو بود
بخشی از کتاب «تصرف عدوانی» اثر لنا آندرشون
نویسنده مهمانچهارشنبه ۳ بهمن ۱۳۹۷

شبها با دوستِ خوبش که ساکنِ پاریس بود دیدار میکرد. با هم میرفتند بیرون شام میخوردند. اما دوستش نمیدانست اندوهِ عشق چیست. او فکر میکرد اگر آدمِ غمگینی در طولِ شب بتواند یک بار بخندد، آن آدمِ غمگین نمیتواند مشکلی جدی داشته باشد. دوستش که گزارشهایی دربارهی آدمهای عمیقا افسرده دیده بود (کسانی که خانهشان درهموبرهم است و بهشان شوکِ برقی میدهند)، فکر میکرد کسی که واقعا افسرده است، نمیتواند بخندد. چنین کسانی هیچگاه نمیخندند. پس از سرخوردگی، آدم باید به آینده بیندیشد و پیش برود و حالِ خودش را با حالِ کسانی مقایسه کند که واقعا رنج میبرند: افرادِ مبتلا به سرطان و فلج، گرسنگان و کسانی که مجبور به خودفروشی میشوند. دوستِ خوبش نمیتوانست اندوه دیگران را تحمل کند. میخواست همه چیز طبیعی باشد تا او بدون احساس گناه بتواند گفتوگو را با پرداختن به نگرانها و مشغلههای خود دنبال کند.
پس از چند شب، تمایلشان را به دیدار یکدیگر از دست دادند، اما به روی هم نیاوردند. بیحرف و مودبانه، با توافقِ کامل، تصمیم گرفتند تنها شامل بخورند.
پاریس پُر از بو بود: بوی گرد و خاک، شیرینیِ خامهای، دود و عطر... استر روزهایِ پیاپی راه میرفت. قدم میزد و پیوسته الهام میگرفت و تاثیر میپذیرفت. با این همه، میدانست این سفر بیهوده است. میلههایِ فولادیِ ظریف و باریکِ سبزِ تیره بینِ پیادهرو و خیابان و رُفتگران با لباسِ سبزِ روشن که خیابانها را پاکیزه نگه میداشتند و از مشخصههایِ پاریس بودند، به نظرش جالب میرسیدند. میخانههایِ ساده آن را همیشه دوست داشت. اما پاریس رفتن به او کمک نکرد. آدم وقتی دردش را همراه خودش میبَرَد، هیچ چیز به او کمک نمیکند.