
کتاب کلاف رگ
خودم میدانم، من برای راه رفتن هنوز کوچکام؛ این را بخوان خودت:
نمیفهمید چرا از یک زمانی، از یک جایی به بعد در همه و هر زندگی آدم ها، روز و شب سر از دنبال هم گذاشته باشند، چرا آن همه تند و ترسیده از پی هم میگذرند که دیگر هیچ آدمی، هول باشد، با آن دیگران کاری ندارد که همه شان انگار دور خودشان و دور دنیای میچرخند، شبیه چرخ چرخ های دختر بچه ای روی نقش ترنج وسط قالی نخنما شده که از بس پا خورده رنگ ازش پریده: «شبیه بازی است همه کار این دنیا، چرخ چرخ عباسی، یادت هست هنوز؟» به روشن سایه ریخته از آفتابی به خاک نشسته لامپ، زن را، کدر و مات دیده بود که دست هاش را باز کرده دور خودش میچرخد: «یادت نیامد آن همه حرف هات؟ سر به هوا، هیچ یادت نیامد.»
