کتاب پشت درخت توت
پیش از آنکه کارت تلفن خارجه ام اعلام کند ...
قبل از خرید کتاب پشت درخت توت بخوانید
چگونه شخصیتهای یک رمان ناتمام میتوانند نویسندهی خود را پیدا کنند و او را وادار به نوشتن سرگذشتشان کنند؟ کتاب پشت درخت توت، دومین رمان احمد پوری، روایتی مدرن و متفاوت از تعامل نویسنده با مخلوقات ذهنیاش است؛ داستانی که در آن مرز میان واقعیت و خیال در سایهروشن غروب یک خانه پدری گم میشود.
درباره کتاب پشت درخت توت
در این رمان، نویسندهای که طرحی از یک داستان را در ذهن دارد و تنها یکی دو فصل آن را نوشته، با شخصیتی مواجه میشود که از پشت درخت توت حیاط خانه بیرون میآید. این موجود اثیری که نه پسر است و نه دختر، وجدان کاری یا منبع خلاقیت نویسنده است و او را راهنمایی میکند تا داستان معلمی ساده به نام سیروس و خانوادهاش را در تبریز دههی چهل و سالهای پرالتهاب سیاسی پس از آن روایت کند. امین فقیری در روزنامه اعتماد مینویسد: «این موجود... شروع به راهنمایی او میکند که از کجا شروع کند... اوست که میگوید ابتدا چه کسی داستانش را بازگو کند.»
خواندن کتاب پشت درخت توت به چه کسانی پیشنهاد میشود؟
- علاقهمندان به ادبیات داستانی معاصر ایران و رمانهای سیاسی-اجتماعی.
- خوانندگانی که به تکنیکهای داستاننویسی مدرن و فراداستان (Metafiction) علاقهمندند.
- کسانی که آثار احمد پوری، به ویژه رمان اول او «دو قدم اینور خط» را پسندیدهاند.
- دوستداران روایتهایی که تاریخ معاصر ایران را در قالب سرگذشت انسانها بازگو میکنند.
معرفی نویسنده: احمد پوری
احمد پوری (متولد ۱۳۳۲ در تبریز)، نویسنده، مترجم و ویراستار ایرانی است. او که بیشتر به خاطر ترجمهی آثار شاعران بزرگ جهان مانند ناظم حکمت، نزار قبانی و آنا آخماتووا شناخته میشود، با نگارش رمانهای «دو قدم اینور خط» و «پشت درخت توت»، جایگاه خود را به عنوان داستاننویسی صاحبسبک نیز تثبیت کرده است. این اثر توسط نشر چشمه منتشر شده است.
جملات کتاب پشت درخت توت
«این دومین بار است که به نظرم میرسد یک نفر دارد در حیاط برای خودش پرسه میزند. اول صدای قدمهایش را شنیدهام. بعد از پنجره که نگاه کردهام خودش را دیدهام. هر دو بار در سایه روشن غروب است که حضورش را حس کردهام. بار اول وقتی چمدان دفترهایم را باز میکردم و آنها را در قفسه میچیدم صدای یک نفر را در حیاط شنیدم و رفتم طرف پنجره. او را دیدم که از پشت درخت توت بیرون آمد، بدون اینکه نگاهی به پنجره بکند رو به دیوار همسایه ایستاد و من توانستم هیکل ظریفش را که بسیار زنانه به نظر میرسید ببینم. لحظهای ایستاد و راهش را کشید و رفت به طرف دالان.»
«ظاهرا باید از دیدارتان خیلی تعجب کرده باشم یا حتی بترسم. اما نمیدانم چرا اینقدر احساس راحتی میکنم. انگار سالهاست که شما را میشناسم. انگاری در میان نیست، بیشتر از ۳۰ سال است که با هم آشنا هستیم. از همان روزی که اولین صفحه از رمانتان را نوشتید و بعد از مدتی رهایمان کردید.
رهایتان کردم؟ شما و چه کسی را؟
من و دیگر شخصیتهای رمانتان را.
شما جزو شخصیتهای رمان من نبودید. یادم نمیآید کسی را با مشخصات شما خلق کرده باشم.
حق با شماست. من روح رمانتان هستم.»