
دستت را روی قلبم بگذار
سگانی بسیار در دلم میلایند
میخواهم که بشنوی
خودم را موریانه و چوب دیدم
میخواهم که بشنوی
نیزاری تا زانو در آب فرو میرود
میخواهم که بشنوی
با رنج به دیدار من بيا
با غمی که طلای درونت را آب کند
در تیمارستان
معشوقه واقعیت ندارد
و بال هیچ بالشی به رؤیا نمیرسد.
رؤيا
دختری که قمر را با صدای دلکش میخواند
و میوهها
چون دری بسته از درخت باز میشدند.
تابستان ۸۰
مقالات پیشنهادی
کتابهای پیشنهادی