ولی حالا فاصلهی میان آنها صرفا جسمی نبود، حتی احساسی هم نبود. فاصلهای بود لاعلاج، لاینحل. و همین باعث میشد که در سوبهاش احساس مسوولیت بهتاخیرافتادهای فوران کند. تلاشی برای بودن، برای حضور داشتن، وقتی که دیگر مهم نبود. در سه سال بعدی، زمستان هر سال به کلکته برمیگشت تا مادرش را ببیند. کنارش مینشست، روزنامه میخواند و با او چای میخورد. همانقدر احساس جداافتادگی میکرد که بلا احتمالا از گوری کرده بود.
صفحه 268
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی