کتاب پیژامه همینگوی
کتاب پیژامه همینگوی
1 عدد
همینگوی برگشت و به ما زل زد. سرمان را پایین انداختیم و خنده مان را فرو خوردیم. آیا همینگوی هم تن به ابتذال بقیه می دهد؟ من چی؟ معلم ها فقط محض تفریح و خوشگذرانی این کار را کردند. شاید احمقانه باشد، اما خوب ضرری برای کسی نداشت. چشم غره نمی رفتند ویرم گرفته بود بلند شوم از سر میز، بروم به معلم ها بپیوندم پیژامه ای قرض بگیرم و بپوشم اگر بشود.
يوجین گفت: «بلکه میخواهد برود مستراح.»
اوکا زیر لبی گفت: «دعا کنیم برود مستراح»
تمام اتاق انگار منتظر بودند.
صدای فریادی بلندی شد. همینگوی دم در ایستاده بود و چهارچوب را پر کرده بود و دستها را بلند کرد که تشویقش کنند.
يوجین روی میز خم شد.
زیر لبی فش فشی کرد: «بهتر است تا هنوز وقت داریم برویم بیرون.»
بلند شدم و کف زدم یوجین به من خیره شد. همه این کار را کردند.
احساس میکردم اسپارتاکوس هستم.
کف که میزدم با صدای بلند گفتم، پایم به پراگ برسد، یکی از این زیرشلواری های کوفتی برای خودم میخرم.
پشت جلد