
وانیا خندید. من خوشحال بودم چون او خوشحال بود. در عین حال کمی هم نگران بودم که لیندا چطوراز پسش برمیآید؛ او چندان صبورتر از وانیا نبود. اما وقتی نوبتش شد، با اعتماد به نفس الاغ را راه انداخت. هر بار که الاغ میایستاد لیندا میچرخید و پشتش را به پهلوی حیوان میچسباند و با لبش صدای موچ موچ در میآورد. لیندا دوران نوجوانی اش سواری میکرد، اسبها بخش عمدهای از زندگیاش بودند، برای همین بود که میدانست باید چه کار کند.
صفحه 28
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتابهای پیشنهادی