
درک! مرگ یک بار شیون یک بار! باید بفهمد یا نه؟ آنها همین جا بودند، ایستاده؛ و این بود حرفهایی که به من زدند. پدر ما اهل ولایت هر از بر نمی دانیم. هر روز یک فوج می ریزند ولایت و می چاپند، و خجالت است، هر دختری که فوج قبل کارش را نساخته بود می برند هزار بلا سرش می آورند؛ و ما نمی دانیم چرا! پدرصلواتی ها آخر دفعه فحش بدی هم می دادند؛ بی ادبی است؛ می گفتند مشروطه چی! گفتیم یتیم و صغیر است؛ میوه ی سر بار؛ حالا وقت رسیدنش است. این دفعه نه دفعه ی بعد چپوچی حکومتی می ریزد و ما چاره چه داریم؟ گفتیم خدمت شما محفوظ تر است.
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتابهای پیشنهادی