بیدار که شدم بیوقت بود. تاریک بود بیرون. یک دوش دیگرنثار تن کردم. لباس عوض کردم. آمدم با زبان بیزبانی پرسیدم کجا میشود یک قهوهی انسانی پیدا کرد و غداش مهم نبود و گفت از کجا آمدهیی مسافر خانهچی گفتم از نیویرک که پزی دیگر داده باشم و سر درد دلش باز شد که این جا زود میبندند ولی، اگر همینطور دست راست را بگیرم بروم، دو چراغ جلوتر قهوهخانهیی هست که غذائکی هم دارد اگر بخواهم و آخر سر گفت چرا همینجا نمیخوری. گفتم مسالهی قهوه است. نفهمید. فهمیدم که بیخود اعتماد کردهام به اطلاعاتش. ولی خدا پدر ناچاری را بسوزد. هوای بیرون پدر ناچاری را سوزاند و حال بهتر شد؛ و سرماش به درد بخور بود و سلانه سلانه رسیدم به قهوه خانه.
صفحه 22 و 23
در حال حاضر دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی
دیدگاه خود را با ما به اشتراک بزارید