
کتاب مقبره خصوصی من
تلویزیون را خاموش کردم و به خیابان زدم، اگرچه خیابان سرد و تاریک و دلگیر بود. در بدو ورود به بار چشمم به آینۀ کنار در افتاد. چشمم به ابروهای پرپشت و سیاهم افتاد. هفته پیش یکی از بچهها اصرار داشت برویم پیش یک آرایشگر ترک تا کمی تر و تمیزشان کند. آن روز هم مثل قرار روز صلح سبز نرفتم. میخواستم همینطور مثل یک دلتنگی یا مثل یک داغ شرقی باقی بمانم. او هم دیگر زنگی نزد.
صفحه 43


کتابهایی با حالوهوای سریال «جداسازی»
سریال «جداسازی» را نمیتوانید از ذهنتان خارج کنید؟ این کتابها حالوهوای پیچیده و تاریک آن را بازآفرینی میکنند

شبهجزیره را جور دیگری بشناسید
معرفی کتاب شبهجزیرهی عربستان و اعراب نوشتهی رابرت ج. هویلند

وقتی مری لناکس درهای بسته را یواشکی باز میکند!
معرفی کتاب کودک باغ مخفی نوشته فرانسیس هاجسون برنت