کتاب مردم مشوش
کتاب مردم مشوش
استله بیسروصدا وارد راهرو شد. این سالهای اخیر، بدنش چنان سبک شده که اگر اینقدر پرحرف نبود، میتوانست شکارچی حیات وحش باشد. ملایم و بهنوبت نگاهی به سارق، روگر و رو که روی نیمکت نشسته بودند انداخت. وقتی دید کسی متوجهش نشده، گلو صاف کرد و پرسید: «میخواستم ببینم کسی گشنهاش نیست؟ غذا تو فریزر هست. میتونم یه چیزی سرهم کنم. منظورم اینه که حتماً یه چیزی تو فریزر هست دیگه. تو آشپزخونه. آدمها معمولا تو آشپزخونههاشون غذا دارن.»
استله راه بهتری از پرسیدن «گرسنه نیستی؟» برای ابراز توجه به آدمها نمیشناسد. سارق لبخند زد: بدبخت و شکستخورده اما پر از ستایش.
«یه کم غذا واقعاً خوبه. اما نمیخوام کسی رو به زحمت بندازم.»
در عوض، رو هیجانزده گفت: «شاید بتونیم پیتزا سفارش بدیم، ها؟»
چون آنقدر گرسنه بود که بتواند لیموترش را با پوست بخورد. خودش چنان از پیشنهاد خودش هیجانزده شد که ناخواسته با آرنج زد به روگر. روگر که از عمق افکارش بیرون پریده بود بالا را نگاه کرد.
صفحه ۱۸۷