
بچهها، دور جلال جمع شده بودند. جلال با شیشهی مربایش معرکه گرفته بود. روی نیمکت ایستاده بود و شیشه را گرفته بود سر دستش:
_ بچهها! ساکت. اول بهادری.
بهادری قد بلند بود و هیکل دار. لبخند زد. باد انداخت تو غبغبش، آمد جلو. بچهها برایش راه باز کردند:
اگر با یک حرکت بازش کنم چه میدهی؟
صفحه ۱۳
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتابهای پیشنهادی