نگرانم میشد و هی میخواست که مواظب تیغ بوتههای پنبه باشم و نگاه ازم برنمیداشت. میدویدم و از جلوی چشمش دور و دورتر میشدم. یکهو دلم برای همهمان میسوزد. برای بابا که معلوم نیست دردش چیست. حتماً فکر میکند عماد وصلهی ما نیست و به خاطر من چیزی نمیگوید. شاید فکر میکند جد و آباد عماد و حاجی خیری بودهاند که زمینهای آقاجانش را توی اصلاحات ارضی سال چهلویک از چنگشان در آوردهاند.
صفحه 65
در حال حاضر دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی
دیدگاه خود را با ما به اشتراک بزارید