یک روز صبح یک ساعت پیش از طلوع آفتاب چنان تق و توقی از سر چنار بلند شد که اول خودمان هم باورمان نمیشد. درست مثل این بود که چهل پنجاه نفر دارند با چکش به در و دیوار خانه میکوبند. مامان کبریتی کشید و به ساعت روی بخاری نگاه کرد: سه بعد از نصف شب بود. بابام بلند شد و جلدی شلوار و کفشش را پوشید رفت رو ایوان پشت خانه فانوس را برداشت و روشن کرد. بعد به حیاط رفت و هنسم را صدا زد. هنسم همیشه در انبار کاه پشت هیزمدانی میخوابید.
صفحه 88
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی