زن که چوب سیگار را به لب برده بود منصرف شد. با دست در نیهی راه گفت:«از سر خاک برگشتم یهو دیدم ماشینم خراب شده. جوش آورده بود و یه صدا های غریب میکرد.» جلال به حسابدارش اشاره کرد تا نیکلا را صدا کند.
زن گفت:« یعنی خیلی طول میکشه تا درست شه؟ اصلاً باید ماشین رو عوض کنم. سه ساله زیر پامه. میشه گفت این اولین دفعهست همچه بلایی سرم میاره. ولی، خب، دلم نمیآد بفروشمش. هدیه اونه.» و به چوب سیگار پک زد.
جلال فکر کرد شاید منظظور زن شوهرش بود.
در حال حاضر دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی
دیدگاه خود را با ما به اشتراک بزارید