همین که در بسته شد تازه متوجه ضربان شدید و تند قلبم شدم. دستم را روی قلبم گذاشتم و به سمت مبلمانی که نزدیک در قرار داشتند رفتم و خودم را رها کردم. نفس در سینه ام حبس شده بود. تقریبا مطمئن بودم تا یک ساعت آینده از جمشید خبری نمی شود ولی نمیدانم چرا دلشوره داشتم.
همه ذهنم در گیر حرفی بود که شهراد زده بود، چرا از من خواست همه چیز را گردن بیندازم تا خودم بتوانم فرار کنم؟
چرا باید برای پسری مثل او مهم باشد که اینجا چه بلایی بر سر من خواهد آمد؟
در حال حاضر دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی
دیدگاه خود را با ما به اشتراک بزارید