
به جایی رسیدم که درک کردم دیگر مجال گامی به عقب برداشتن نیست. رسیده بودم به لبه و یا باید اجازه میدادم مغاک خشم و حقارت برای همیشه مرا ببلعد و یا راهی پیدا میکردم تا بتوانم خود را ببخشم. آنجا بود که فهمیدم بخشیدن دیگری چندان مهم نیست. به لبه که میرسی دیگر هیچ چیز جز ماندن و سقوط نکردن، اهمیتی ندارد. میخواستم سقوط نکنم پس درد را پذیرفتم، دل به خداوندگار التیام دادم و ناگهان رنج دوست من شد. به واسطه ی این پذیرش جرات یافتم تا با حقیقت مهیبی روبرو شوم. فهمیدم که من برخلاف میل باطنی خود بخشی از فرایندی بودم که به خیانت ختم شده است. من به خودم، مرزهایم، اصول و کرامتم خیانت ورزیدم که دیگری قادر شد با من آن کند. به شدت حس خواری و حقارت داشتم. آن تگرگ خفت، مرا دوباره به سوگواری واداشت. اگر تاکنون برای رابطه، خاطرات یار و غرور بر باد رفتهام عزاداری میکردم، حالا در آن دم درهم آمیختگی نور و تاریکی فقط و فقط سوگوار خویش بودم. هیچ چیز و هیچ کس مهم نبود.
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتابهای پیشنهادی