اشک در مژگانم جمع شده و آنها را میشکند. چیزی در درونم سلاخی میشود. روحم گویِ سرگردانی است. خدایا کمکش کن، به ما، و من، تا این ننگ را دفع کنم. اکنون، اکنون، ای ارواح تشنه، اکنون خونم را بنوشید، زهر را در رگهایم جاری کنید، بگذارید این آخرین تشنگی باشد. اکنون، اینجا، ششهایم را بخورید، سینهام را بشکافید، بگذارید این آخرین گرسنگی باشد.
صفحه 103
در حال حاضر دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی
دیدگاه خود را با ما به اشتراک بزارید