سوفی جعبه را به سینه اش چسباند << خودت گفتی با پدربزرگم دوست بودی.>> ورنه جواب داد: << به همین دلیل وظیفه دارم از دارایی های پدربزرگت محافظت کنم. الان هم همین کارو می کنم. حالا جعبه را بگذار روی زمین.>> کمی چرخید و لنگدان دید که لوله تفنگ را به طرف او می گیرد.
<< آقای لنگدان،جعبه را برای من بیارید. حواستون هم باشه که از شما درخواست می کنم چون اگر لازم باشه بدون لحظه ای تردید به شما شلیک میکنم.>>
صفحه 219
در حال حاضر دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی
دیدگاه خود را با ما به اشتراک بزارید