عاشق می خواست به سفر برود. روز ها و ماه ها و سال ها بود که چمدان می بست. شب و روز هفته ها را تا می کرد و در چمدان می گذاشت. مدام ماه ها را مرتب می کرد و روی هم می چید و پی در پی سال ها را جمع می کرد و به چمدانش اضافه می کرد.
او هر روز در جیب های چمدانش شنبه و یکشنبه می ریخت و چه قرن هایی را که ته ته چمدانش جا داده بود.
و سال های بود که خدا تماشایش می کرد و لبخند میزد و چیزی نمی گفت.
صفحه25
در حال حاضر دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی
دیدگاه خود را با ما به اشتراک بزارید