لوییس لخلخ کنان در جادۀ خروجی فورت برگ پیش میرود و زیر لبی با خودش حرف میزند و سعی میکند ماشینی را متوقف کند و سوارش بشود، اما حسابی عصبانی است که رانندهها همه چشم غره ای بهش میروند و از کنارش میگذرند. عصبانی است که نتوانسته دوستانش را راضی کند تا با او به سینما بیایند. باب هوپ بازیگر محبوبش بود و تنهایی خیلی خوش نمیگذشت. انتظار داشت همراهش میآمدند.
به پای تپه اِسموک بامب که میرسد یک ماشین کروکی برایش نگه میدارد.
صفحه71
در حال حاضر دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی
دیدگاه خود را با ما به اشتراک بزارید