اون یه هفته برام مثل یه سال گذشت ، تا بالاخره شنبه بعدش پیداش شد. تازه رفته بودیم سر کلاس و استاد دیر کرده بود. من ژاله و مهناز، سه تایی رو سه تا صندلی کنار هم نشسته بودیم و حرف می زدیم.
اون پسره م که شکل بچه درس خون ها بود، تو این چند روزه مهناز رو ول نمی کرد. تا می رفتیم تو محوطه دانشگاه، می اومد نزدیک ما و همونجا می پلکید. تا می رفتیم تو ناهار خوری، می اومد نزدیک میز ما میشست. سر کلاسم زود می اومد و صندلی بغل مهناز رو اشغال می کرد!
در حال حاضر دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی
دیدگاه خود را با ما به اشتراک بزارید