ماشین را پارک کردم و از کاجستان گذشتم. باران غوغا میکرد. به ساحل رسیدم. پلاژ خالی بود، نه جینو بود و نه مدیر. ساحل در زیر باران پوستهای سیاهرنگ شده بود که صفحه سفید دریا به آرامی خود را به آن میکوبید. تا اقامتگاه ناپلیها پیش رفتم و مقابل سایهبانی که متعلق به نینا و اِلِنا بود، توقف کردم، زیر تختتاشو بخشی از اسباببازیهای فراوان دخترک روی هم تلنبار بود و تعدادی هم در کیسه پلاستیکی بزرگی ریخته شده بود. فکر کردم چه میشد اگر تقدیر یا الهامی غیبی نینا را تنها به اینجا بکشاند، فارغ از بچه و هر چیز دیگر، خیلی عادی سلام و احوالپرسی کنیم. دو تا تختتاشو را باز کنیم و با نگاه کردن به دریا، تجربههایم را با آرامش تعریف کنم و هر از گاهی دستهایمان را به هم بدهیم.
صفحه 101
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی