مرد جوان خودش را میاندازد روی بدن ارسلان. قفل در را پیدا نمیکند. تایرهای ماشین روی لبهی بدون گاردریلِ سمت دره کج شده. روی شیشهی نشکن کنار راننده مشت میزند. دوست منتقدم ضرب گرفته روی بدنهی لیوان خالی. گرهای به ابروهایش میاندازد و میگوید:
«یعنی بالاخره خوابش برد؟»
شانه بالا میاندازم و میگویم:
«نمیدونم.»
صفحه 71
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی